۰۵
اسفند ۹۲
یکی از شاگردان شیوانا صبح زود برای خرید به شهر رفت و غروب خسته و دست خالی نزد شیوانا آمد و گفت:
«امروز همه مردم شهر و فروشندهها با من دشمن بودند. میخواستم از میوهفروشی سیب بخرم، تا سراغ بهترین سبدش رفتم و خواستم میوههای درشت آن را بردارم با من پرخاش کرد. من هم به او گفتم که از یک مغازه دیگر میوه میخرم و او دوباره با من بدسخنی کرد.
رفتم برنج بگیرم تا خواستم با فروشنده سر شوخی را باز کنم از دست من دلخور شد و گفت که به من برنج نمیدهد و دیگر به من محل نگذاشت. بقیه مغازهها هم همین رفتار را با من داشتند. فکر کنم امروز همه آنها با من دشمن بودند!»
کپی ممنوع است