❌بـ🌂ـاران تنــــــهایـــی هــــا❌

به نام انکه وجودم زوجودش شده موجود

❌بـ🌂ـاران تنــــــهایـــی هــــا❌

به نام انکه وجودم زوجودش شده موجود

❌بـ🌂ـاران تنــــــهایـــی هــــا❌

مــــــــــــی تراود مهـــــــتاب می درخشد شب تاب...
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک ...
غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند...

-فـــقـط برای کســـی مینویسم که...

پیام های کوتاه
نویسندگان

۹ مطلب با موضوع «داستان پند اموز و عاشقانه...» ثبت شده است

۰۵
اسفند ۹۲

یکی از شاگردان شیوانا صبح زود برای خرید به شهر رفت و غروب خسته و دست خالی نزد شیوانا آمد و گفت:
«امروز همه مردم شهر و فروشنده‌ها با من دشمن بودند. می‌خواستم از میوه‌فروشی سیب بخرم، تا سراغ بهترین سبدش رفتم و خواستم میوه‌های درشت آن را بردارم با من پرخاش کرد. من هم به او گفتم که از یک مغازه دیگر میوه می‌خرم و او دوباره با من بدسخنی کرد.
رفتم برنج بگیرم تا خواستم با فروشنده سر شوخی را باز کنم از دست من دلخور شد و گفت که به من برنج نمی‌دهد و دیگر به من محل نگذاشت. بقیه مغازه‌ها هم همین رفتار را با من داشتند. فکر کنم امروز همه آنها با من دشمن بودند!»

کپی ممنوع است

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۰۶
بـیـتــا
۱۷
بهمن ۹۲

مردی متوجه شد که گوش ھمسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...
به نظرش رسید که ھمسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

کپی ممنوع است

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۳۶
بـیـتــا
۱۱
بهمن ۹۲

کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته تو ی یک چاه بدون آب . کشاورز ھر چه سعی کرد
نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصمیم
گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه .

کپی ممنوع است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۱۵
بـیـتــا
۱۰
بهمن ۹۲

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
تو چقدر ساده ای! خوش خیال کاغذی
توی ازدواج ما تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی
پسبرو و بی خیال باش...
عاشقی کجاست؟
تو فقط دستمال باش!

کپی ممنوع است

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۲۲
بـیـتــا
۱۰
بهمن ۹۲

خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت!
رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و خیلی سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم.
هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی اندیشید و گفت: ایرادی ندارد و آرزوی اول خود را گفت:
من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و شاید چشم زنهای دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی.
خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند.

پس آرزویش برآورده شد.

سپس گفت: من می خواهم پولدارترین آدم جهان شوم.
قورباغه به او گفت: شوهرت ۱۰ برابر پولدارتر می شود و شاید به زندگی تان آسیب بزند.
خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آنوقت او هم مال من است.

پس آرزویش برآورده گردید و پولدار شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

http://barantanhaiiha.blog.ir/

کپی ممنوع است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۲۱
بـیـتــا
۱۰
بهمن ۹۲

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
ھنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر ھیجان زده ام
به ھمه لبخند می زدم

کپی ممنوع است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۲۵
بـیـتــا
۱۰
بهمن ۹۲

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۱۸
بـیـتــا
۱۰
بهمن ۹۲

این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره. خدا وقتی
آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت. یه پوست نازک بود رو
دلش.
یه روز آدم عاشق دریا شد. اونقدر که با تموم وجودش
خواست تنھا چیز با ارزشی که داره بده به دریا. پوست سینه
شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا. موجی اومد و نه دلی
موند و نه آدمی.
خدا... دل آدمو از دریا گرف و دوباره گذاشت تو سینش. آدم
دوباره آدم شد. ولی امان از دست این آدم.

کپی ممنوع است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۱۴
بـیـتــا
۰۶
بهمن ۹۲

 ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب هایا طراف ژاپن سالهاست که ماهی تازه ندارد

کپی ممنوع است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۰۴
بـیـتــا