جرالدین دخترم!
اینجا شب است،یک شب نوئل. در قلعه ی کوچک من، ھمه ی این
سپاھیان بی سلاح خفته اند. ٩ برادر و خواھرت و حتی مادرت، به
زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم،خودم را به این
اتاق کوچک نیمه روشن،به این اتاقِ انتظارِ پیشاز مرگ برسانم.