❌بـ🌂ـاران تنــــــهایـــی هــــا❌

به نام انکه وجودم زوجودش شده موجود

❌بـ🌂ـاران تنــــــهایـــی هــــا❌

به نام انکه وجودم زوجودش شده موجود

❌بـ🌂ـاران تنــــــهایـــی هــــا❌

مــــــــــــی تراود مهـــــــتاب می درخشد شب تاب...
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک ...
غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند...

-فـــقـط برای کســـی مینویسم که...

پیام های کوتاه
نویسندگان
۰۹
بهمن ۹۲

جرالدین دخترم!
اینجا شب است،یک شب نوئل. در قلعه ی کوچک من، ھمه ی این
سپاھیان بی سلاح خفته اند. ٩ برادر و خواھرت و حتی مادرت، به
زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم،خودم را به این
اتاق کوچک نیمه روشن،به این اتاقِ انتظارِ پیشاز مرگ برسانم.

جرالدین دخترم!
اینجا شب است،یک شب نوئل. در قلعه ی کوچک من، ھمه ی این
سپاھیان بی سلاح خفته اند. ٩ برادر و خواھرت و حتی مادرت، به
زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم،خودم را به این
اتاق کوچک نیمه روشن،به این اتاقِ انتظارِ پیشاز مرگ برسانم.
من از تو بسی دورم،خیلی دور؛
اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را،از چشم خانه ی دلم
دور کنم.تصویر تو آنجا روی میز ھم ھست تصویر تو،اینجا روی قلب من
نیز ھست.
اما،تو کجایی؟!!!
آنجا در پاریسافسونگر؛بروی آن صحنه ی پرشکوه تئاتر شانزلیزه می
رقصی،این را می دانم.و چنان است که در این سکوت
شبانگاھی،آھنگ قدم ھایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی
بر قِ ستارگانِ چشمانت را می بینم.شنیده ام،نقشتو در این نمایش
پر نور و پر شکوه،نقشآن شاھدخت ایرانی است که اسیر تاتارھا
شده است،شاھزاده خانوم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش.اما
اگر قھقھه ی تحسین آمیز تماشاگران،عطر مستی آور گلھایی که
برایت فرستاده اند،تو را فرصت ھوشیاری داد در گوشه ای
بنشین،نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار.
من پدر تو ھستم جرالدین؛ من چارلی چاپلین ھستم.
وقتی بچه بودی شبھای دراز به بالینت نسشتم و برایت قصه ھا
گفتم،قصه ی زیبای خفته در جنگل،قصه ی اژدھای بیدار در
صحرا،خواب که به چشمان پیرم می آمد،طعنه اش می زدم و می
گفتمش:برو من در رویای دخترم خفته ام.
رویا میدیدم جرالدین،رویا؛رویای فردای تو،رویای امروز تو،دختری می
دیدم به روی صحنه،فرشته ای می دیدم به روی آسمان که میرقصید
و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند:
دختره رو می بینی؟!! این دختر ھمون دلقک پیره!اسمشیادته؟!
چارلی!!!
..........
آره!!!من چارلی ھستم.من دلقک پیری بیشنیستم.
امروز نوبت توست،من با آن شلوا رِ گشادِ پاره پاره رقصیدم و تو در
جامه ی حریر شاھزادگان می رقصی!! این رقص ھا و بیشتر از آن
صدای کف زدنھای تماشاگران،گاه تو را به آسمانھا خواھد بُرد .
برو!!!! آنجا ھم برو!
اما گاھی نیز به روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن،زندگی آن
رقاصگان دوره گرد کوچه ھای تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند
و با پاھایی که،از بی نوایی می لرزد،من یکی از اینان بودم جرالدین،در
آن شب ھا،در آن شب ھای افسانه ای کودکی،که تو با لالایی قصه
ھای من به خواب می رفتی.من باز بیدار می ماندم،در چھره ی تو
می نگریستم،ضربان قلبت را می شمردم و از خود می
پرسیدم:چارلی!! آیا این بچه گربه ھرگز تو را نخواھد شناخت؟!!!
............
تو مرا نمی شناسی جرالدین.درآن شبھای دور،بسقصه ھا با تو
گفتم:اما قصه ی خود را ھرگز نگفتم.این ھم داستانی شنیدنی
است.داستانِ آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز
می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد.این داستان من
است.من طعم گرسنگی را چشیده ام،من درد بی خانمانی را
کشیده ام و از این ھا بیشتر ،من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را ،که
اقیانوسی از غرور در دلشموج می زند ،اما سکه ی صدقه ی رھگذر
خودخواھی آن را می خشکاند احساس کرده ام.
با این ھمه من زنده ام و از زندگان پیشاز آن که بمیرند نباید حرفی
زد.
..........
داستان من به کار تو نمیآید،از تو حرف بزنیم.به دنبال نام تو،نام من
ھست.
چاپلی!!!
با ھمین نام ، ۴٠ سال بیشتر ،مردم روی زمین را خنداندم،و بیشتر
ازآنچه آنھا خندیدند،خود گریستم.
جرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی.تنھا رقص و موسیقی
نیست.نیمه شب،ھنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی
آن تحسین کنندگان ثروتمندان را یکسره فراموش کن اما حالِ آن راننده
ی تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس،حالِ زنشرا ھم
بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس ھای بچه اش
نداشت پنھانی پولی در جیب شوھرش بگذار.
به نماینده ی خودم در بانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج
ھای تو را بی چون و چرا قبول کند.اما برای خرج ھای دیگرت باید
صورت حساب بفرستی.گاه به گاه با اتوبوس یا مترو،شھر را بگرد مردم
را نگاه کن،زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دس تِ کم روزی یکبار
با خود بگو،من ھم یکی از آنھا ھستم.
آری! تو یکی از آنھا ھستی دخترم،نه بیشتر!
ھنر، پیشاز آنکه ٢ بال دور پرواز به انسان بدھد اغلب ٢ پای او را نیز
می شکند وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از
تماشاگران رقص خویشبدانی ھمان لحظه،صحنه را ترک کن و با
اولین تاکسی خودت را به حومه ی پاریس برسان.من آنجا را خوب می
شناسم،از قرنھا پیشآنجا ،گھواره ی بھاری کولیان بوده است.در آنجا
رقاصه ھایی مثل خودت خواھی دید.زیباتر از تو،چالاک تر از تو و
مغرورتر از تو.
آنجا از نور کورکننده ی نور افکن ھای تئاتر شانزلیزه خبری
نیست،نورافکن رقاصان کولی ،تنھا نور ماه است.نگاه کن،خوب نگاه
کن؛
آیا بھتر از تو نمی رقصند؟!!
اعتراف کن!!!
ھمیشه کسی ھست که بھتر از تو می رقصد،ھمیشه کسی ھست
بھتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده ی چارلی ،ھرگز کسی
انقدر ،گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود
سن،ناسزایی بدھد.
............
من خواھم مُرد و تو خواھی زیست،امید من آن است که ھرگز در فقر
زندگی نکنی.ھمراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم،ھر
مبلغی که می خواھی بنویسو بگیر.اما ھمیشه وقتی ٢ فرانک خرج
می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست،این باید مال یک
مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد.جستجویی لازم
نیست این نیازمندان گمنام را اگر بخواھی ھمه جا خواھی یافت.اگر از
پول و سکه با تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و
افسون این بچه ھای شیطان خوب آگاه ام.
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و ھمیشه و ھر لحظه به خاطر
بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده
ام،اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم!
مردمان روی زمین استوار ،
بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند.
شاید شبی درخششگران بھاترین الماس این جھان تو را فریب
دھد.آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواھد بود و سقوط تو
حتمی است.شاید روزی چھره ی زیبایی،تو را گول زند و آن روز تو
بندبازی ناشی خواھی بود و بندبازان ناشی ھمیشه سقوط می
کنند،دل به زر و زیور نبند زیرا :
بزرگترین الماس این جھان آفتاب است
و این الماس بر گردن ھمه می درخشد.
اما اگر روزی دل به آفتاب چھره ی مردی بستی با او یکدل باش. به
مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد او عشق را بھتر از
من می شناسد او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است.کار تو
بسدشوار است این را می دانم.بروی صحنه،جز تکه ای حریر نازک
چیزی تن تو را نمی پوشاند به خاطر ھنر می توان لُخت و عریان روی
صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت.اما ھیچ
چیز و ھیچ ک سِ دیگر در این جھان نیست که شایسته ی
آن باشد دختری ناخن پایشرا بخاطر او عریان کند.
...................
برھنگی بیماری عصر ماست،من پیرمردم و شاید که حرف ھای خنده
آور
می زنم اما به گمان من تن عریان تو،باید مال کسی باشد که روح
عریانشرا دوست می داری
بد نیست اگر اندیشه ی تو در این باره مال ١٠ سال پیشباشد مال
دوران پوشیدگی.
نترس!!!
این ١٠ سال تو را پیرتر نخواھد کرد.بھر حال امیدوارم تو آخرین کسی
باشی که تبعه ی جزیره ی لختی ھا می شود می دانم که پدران و
فرزندان ھمیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند،با اندیشه ھای من
جنگ کن دخترم!
من از کودکان مطیع خوشم نمی آید!
با این ھمه،پیشاز آنکه اشک ھای من این نامه را تَر کند می خواھم
یک امید به خود بدھم! امشب،شب نوئل است،شب معجزه است و
امیدوارم معجزه ای رخ بدھد تا تو آنچه را من به راستی می خواستم
بگویم دریافته باشی.
چارلی دیگر پیر شده است جرالدین!
دیر یا زود باید به جای آن جامه ھای رقص،روزی ھم لباس عزا بپوشی
و بر سر مزار من بیایی؛
حاضر به زحمت تو نیستم،تنھا،گاه گاھی،چھره ی خود را در آینه ای
نگاه کن آنجا مرا نیز خواھی دید.خون من در رگھای توست و امیدوارم
حتی آن زمان که خون در رگھای من می خشکد،چارلی را،پدرت
را،فراموش نکنی.
من فرشته نبودم!
اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم،
تو نیز تلاش کن.
رویت را
می بوسم.

http://barantanhaiiha.blog.ir/

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی